خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم
قلم نعره کشید ...
کاغذ پاره شد ...
افکارم در هم گردیدند ...
همه از من تقاضای سکوت را کردند ..
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را به صورت کلمات نقاشی کند ،
کاغذ می دانست که زیر سطور غم و اندوه محو می شود ..
و ...
و افکارم می دانستند که از درهمی همانند زنجیری سر در گم می شوند ..
و من خاموش سکوت را برگزیدم
اما ...
چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند
و قطره های اشک درد و اندوه دل
مثل باران بهار ..
ارمغان کویر گونه هایم شدند ... !
نظرات شما عزیزان:
|